گاهی وقت ها رو به بالا نگاه میکنمتو دلم  از ته دل بهش داد میزنم خودت خسته نشدی؟؟؟

چرا منو نمیکشی خلاصم کنی؟!

این زندگی زهرمار من چی داره واقعا؟! جز هر روز روحم بیشتر و بیشتر و بیشتر زخمی بشه؟؟

گاهی میگم منو اوردی تو دنیات که بگی چی؟ حتما قراره جهنمم بفرستی منو پس این دنیای کوفتی چیه؟ من خسسسسسستم بفهم منو 

از بودنم خستم 

گاهی وقتا میگم خرجش یه نیمه شب یواشکی بیرون زدن و پیاده تا اتوبان رفتن تازه اگر تا اونجا زنده بمونم ...

من حتی عرضه ی خو کشی هم ندارم 

از اینکه عالم و ادم با زندگیم کار دارن خستم

از اینکه نمیتونم خودم باشم خستم

من یه آدم عوضی ام که نتونستم خوب بمونم تو حداقل بکش منو و خلاصم کن ...

تازگیا قلبم درست نمیزنه کاملا حس میکنم مثل اینکه زخمای روحم به قلبمم کم کم سرایت کرده ...

دوست دارم یه روز یواشکی یه بلیت بگیرم و هرچی پول دارم و کارتی ک هست و پولاش ب ناممه بردارم و برم یه شهر دور مثل یه جزیره مثل قشم مثل هرمزگان مثل بندر برم و تنها زندگی کنم ...

خیییلی خستم خیلی دیگه نمیتونم 

کاش یه دوست داشتم ک منو میفهمید اونوقت راحت ازش میخواستم که منو بکش و خلاصم کن و من تا ابد اروم بشم و خداحافظی کنم با این زندگی و دنیا 

 

خدایا داری مارو؟ یادت هست منو؟

جونم دیگه تموم شده سلول ب سلولم میسوزه من خوب نیستم یکی باید به دادم برسه من نمیتونم از پس این منه بد بر بیام خیلی قوی تره خیلی 

دیگه نمیتونم حالمو خوب کنم و فقط مرگه که حالمو خوب میکنه

همین